آرش کمانگير

 

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …
 
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من …
 
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
 
«… گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛
 
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
 
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛
 
گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
 
یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن…
 
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
 
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
 
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
 
جنگل هستی تو، ای انسان!
 
جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش …
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
 
«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
 
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.
 
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.
 
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.
 
ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
 
مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو …
 
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
 
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپی نا مردمان در کار…
 
انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، –
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند…
 
چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.
 
آخرین فرمان، آخرین تحقیر…
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور…
تا کجا؟…تا چند؟…
آه!… کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»
 
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»
 
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.
 
«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، –
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز…
 
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.
 
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
 
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
 
«منم آرش، –
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ –
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
 
مجوییدم نسب، –
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.
 
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
 
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ، –
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ …
 
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
 
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.
 
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مآوایم؛
 
به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.
 
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
 
پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
 
“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.
 
زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
 
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
 
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد.
 
دلم از مرگ بی زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.
 
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.
 
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»
 
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
 
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
 
شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
 
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
 
دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.
 
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»
 
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.
 
“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
 
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
 
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
 
ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
 
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
 
با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»
 
 در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …
 
کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پر سوز …

سیاوش کسرایی

به‌دست saeidnorouzbeyki فرستاده‌شده در اشعار برچسب‌خورده با

چهار فعال عرب اهوازى اهل فلاحيه ( شادگان ) امروز صبح اعدام شدند

عکس

نيروهاى اطلاعاتى امروز دوشنبه چهار تن از فعالان عرب اهوازي از شهر فلاحية (شادگان) را اعدام کردند.
بنابه گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی ، دیروز این چهار زندانی توسط ماموران اطلاعاتی از زندان كارون به مكانى نامعلوم منتقل شده بودند . که صبح امروز اعدام شدند.
چهار فعال عرب از شهر فلاحيه ( شادگان ) هستند كه عبارتند از: عبدالرضا امیر خنافره، غازی عباسی، عبدالامیر مجدمی، و جاسم مقدم پيام بدون اجراى محاكمات عادلانه و بعد از شكنجه هاى فراوان و كسب اعترافات اجبارى به اتهام محاربه با خدا و فساد في الارض به اعدام محكوم شده بودند .
اما آنان در نامه هايى از درون زندان كارون خطاب سازمانهاى مدافع حقوق بشر احكام خود غير عادلانه خوانده و به اعترافات اجبارى تحت شكنجه توسط اطلاعات اهواز اشاره كرده بودند.
از طرفی دیگر صبح امروز شیرکو معارفی فعال سیاسی و مدنی کرد امروز دوشنبه ۴-۱۱-۲۰۱۳ در زندان مرکزی سقز اعدام شد.
 

تکرار اعدامهای دهه شصت

عکس

 دوستان سیر جدیدی از اعدام زندانیان سیاسی در زندانهای ایران آغاز شده زانیار و لقمان مرادی و منصورآروند در خطر احتمالی اعدام هستند آنها و صدها زندانی سیاسی دیگر که در خطر اجرائ حکم اعدام هستند را دریابیم.

برای نابودی دیکتاتوری و رسیدن به آزادی باید که متحد شویم

چگونه می توان انتظار داشت که رژیم ضد بشری جمهوری اسلامی در جایی که هچگونه تشکل انقلابی و رهبریتی پیشاپیش مردم

قرار ندارد تا آنان را سازماندهی کند و از منافع آنان دفاع نماید اینگونه وحشیانه جان بهترین فرزندان خلق را نستاند . تا زمانیکه این 

خلاء پر نشود همواره باید به تماشای پرپر شدن جوانان میهنمان باشیم .

پس خطاب به همه ای فعالین سیاسی مستقل و نیروهای سیاسی انقلابی وهمچنین فعالین حقوق بشر چه در داخل کشور وچه در خارج 

کشور ، در راه رسیدن به وحدت و یکپارچگی وسازماندهی خشم توده های تحت ستم میهنمان باید که گامهای بلندی برداشت ، باید 

که منیتهای حزبی و سازمانی را به کناری نهاد و بدفاع از توده ها پرداخت.

 
هزار درد و افسوس که ما تنها نظاره گر خون اشامی ددان شده ایم ما را از ارزشهای انسانی مان دور کرد ه اند و در این انفعال
منزجر کننده دست به کشتار بهترین فرزندان خلق میزنند . اهای ادمها کجاست ان غیرت و شهامتتان گوشهایتان ضجه های مادران داغدار را نمی شنود
هزار درد و افسوس که ما تنها نظاره گر خون اشامی  ددان شده ایم  ما را از ارزشهای انسانی مان دور کرد ه اند و در این انفعال منزجر کننده دست به کشتار بهترین  فرزندان خلق میزنند . اهای ادمها کجاست ان غیرت و شهامتتان گوشهایتان ضجه های مادران داغدار را نمی شنود

اعتصاب غذای عبدالفتاح سلطانی در همبستگی با زندانیان بیمار

 

عبدالفتاح سلطانی، شصتمین سالروز تولد خود را در زندان و با اعتصاب غذا آغاز کرد. وی در اعتراض به شرایط زندانیان بیمار در اوین، از روز جمعه ۱۰ آبان دست به اعتصاب غذای تر زد. این وکیل دادگستری به ۱۳ سال زندان محکوم شده است.

 

عبدالفتاح سلطانی، عضو «کانون مدافعان حقوق بشر» و وکیل دادگستری که از شهریور ۱۳۹۰ در زندان به سر می‌برد، برای رسیدگی به وضع زندانیان بیمار در اوین، اعتصاب غذا کرده است.

آقای سلطانی این اقدام اعتراضی را در روز تولد شصت سالگی خود آغاز کرده؛ و این در حالی است که شخصا از بیماری‌های مختلف چون هموروئید، کم‌خونی و مشکلات دندان و دهان رنج می‌برد.

مائده سلطانی، دختر این زندانی سیاسی در گفتگو با دویچه‌وله عنوان می‌کند که اعتصاب غذای پدرش به منظور رسیدگی به وضع زندانیان بیمار و جلب توجه مسئولان زندان به درمان فوری آنهاست.

مائده سلطانی می‌گوید: «بیش از ده نفر در بند ۳۵۰ هستند که وضعیت وخیم‌تری نسبت به پدر من دارند. کسانی هستند که سرطان دارند یا باید تحت عمل جراحی قرار بگیرند. حتی پزشکی قانونی نوشته که این افراد نباید یک روز هم در زندان بمانند اما نسبت به درمان آنها توجهی نمی‌شود.»

در اطلاعیه منتشر شده از سوی محافل حقوق بشری ایران، فهرستی از زندانیان بیمار قید شده که محمد حسن یوسف‌پور سیفی، اسماعیل برزگر، احمد دانشپور، حمید نقیبی، داود اسدی، مرتضی محمدی، نادر جانی، علی‌رضا احمدی، احمد رضا مرادی و یاشار دارالشفایی از جمله آنها هستند.

در این اطلاعیه آمده که حمید نقیبی سرطان دارد و روی داود اسدی نیز باید جراحی استخوان و لگن انجام گیرد. علی‌رضا احمدی نیاز به جراحی زانو دارد. نادر جانی از جانبازان شیمیایی است و یاشار دارالشفایی هم به دلیل درد کمر قادر به راه رفتن نیست.

علاوه بر عبدالفتاح سلطانی، محمد حسن یوسف پور سیفی و اسماعیل برزگر نیز در اعتصاب غذا به سر می‌برند.

مراسم اهدای جایزه حقوق ‌بشر نورنبرگ

مائده سلطانی تاکید می‌کند که پدرش در درجه نخست و با وجود بیماری‌های مختلف، در اعتراض به وضعیت هم‌بندی‌های خود و با مشاهده رنج آنها اعتصاب غذا کرده است: «پدر من خودش شدیدا بیمار است و پزشک تجویز کرده که برای درمان هموروئید در شرایط غیراسترس قرار گیرد و بطور مداوم معالجه شود. اصلا خود زندان، آب زندان، غذای زندان، اتاق‌های ۱۵ نفره پر از زندانی خود به خود آدم سالم را بیمارمی‌کند.»

مائده سلطانی در مورد تقارن اعتصاب غذای پدر با روز تولد او می‌گوید: «شاید پدرم این روز را مخصوصا انتخاب کرده. او همیشه در روز تولدش برای ما نامه‌ نوشته و ما هم همین‌طور. شاید اگر من هم بودم و می‌خواستم از سلامتی‌ام برای اعتراض مایه بگذارم، روزی را انتخاب می‌کردم که برای خانواده‌ام ارزش بیشتری داشته باشد.»

فرزند عبدالفتاح سلطانی یادآوری می‌کند که پدرش هر هفته دوشنبه، ملاقاتی بیست دقیقه‌ای از پشت شیشه با خانواده دارد و طی دو سال حبس هم پنج شش مرتبه ملاقات حضور داشته است. او می‌افزاید که تلاش‌های خانواده برای رسیدگی‌های درمانی به عبدالفتاح سلطانی با مرارت و دشواری‌های فراوان انجام می‌گیرند: «مادر من هر بار با هزار دوندگی برگه پزشک می‌گیرد و کلی کار اداری انجام می‌دهد. خشونت‌های زیادی تحمل می‌کند و حرف‌های زننده می‌شنود تا بالاخره یک قرار دکتر بگیرد. بعد از تمام این مراحل، پدرم را سر قرار نمی‌آورند و می‌گویند هماهنگ نشده بود! یکی دو مرتبه هم خواستند پدرم را با دستبند به بیمارستان بیاورند که اعتراض کرد و گفت من مجرمی نیستم که شرارت کرده باشم و حتی نپذیرفت که او را با لباس زندان بیاورند. خوشبختانه این اعتراض موثر واقع شد. پدرم ۴۱ روز بیمارستان بود اما این درمان وقتی جواب می‌دهد که شما در بازگشت از بیمارستان با شرایط استاندارد و آرام و مداوای مستمر روبرو باشید. اما پدرم برگشت به زندان که شرایط مطلوبی ندارد و ناراحتی‌هایش ادامه دارد.»

. معصومه دهقان

عبدالفتاح سلطانی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۰ دستگیر شد. دادگاه بدوی وی را نخست به ۱۸ سال زندان در تبعید در برازجان و ۲۰ سال محرومیت از حرفه وکالت محکوم کرد. این حکم در دادگاه تجدیدنظر به ۱۳سال کاهش یافت. اتهامات عبدالفتاح سلطانی، تبلیغ علیه نظام، تاسیس کانون مدافعان حقوق بشر، اقدام علیه امنیت ملی و تحصیل مال حرام عنوان می‌شود.

عبدالفتاح سلطانی دارنده جایزه حقوق بشری نورنبرگ در سال ۲۰۰۹ نیز هست. او به دلیل ممنوعیت خروج از کشور، نتوانست این جایزه را شخصا دریافت کند و همسرش معصومه دهقان را به مراسم اهدای جایزه فرستاد.

دادگاه انقلاب، این جایزه را » مال حرام» خوانده و خانم معصومه دهقان را به خاطر سفر به آلمان و حضور در مراسم یاد شده به یک سال زندان تعلیقی محکوم کرده است.

مائده سلطانی که در آلمان سرگرم تحصیل است، با اشاره به فشار امنیتی به مادرش می‌گوید: «مادرم آمد آلمان برای دیدن من و گرفتن این جایزه که او را مجازات کردند. حکم حبس تعلیقی مادرم تا پنج سال قابل اجراست و دادگاه تجدیدنظر هم در کمال ناباوری این حکم را تایید کرد.»