زنی را می شناسم من (بمناسبت هشت مارس)

شعر  «زنی را …»    که به اسم شعر «زنی را می شناسم من»  شهرت یافته است

درباره این شعر بیشتر بدانیم

کتاب شعر شبانه ، اولین مجموعه شعر فریبا شش بلوکی


زني را…

زني را مي شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولي از بس که پر شور است

دو صد بيم از سفر دارد

*

زني را مي شناسم من

که در يک گوشه ي خانه

ميان شستن و پختن

درون آشپزخانه

*

سرود عشق مي خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدايش خسته و محزون

اميدش در ته فرداست

*

زني را مي شناسم من

که مي گويد پشيمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لايق آنست

*

زني هم زير لب گويد

گريزانم از اين خانه

ولي از خود چنين پرسد

چه کس موهاي طفلم را

پس از من مي زند شانه؟

*

زني آبستن درد است

زني نوزاد غم دارد

زني مي گريد و گويد

به سينه شير کم دارد

*

زني با تار تنهايي

لباس تور مي بافد

زني در کنج تاريکي

نماز نور مي خواند

*

زني خو کرده با زنجير

زني مانوس با زندان

تمام سهم او اينست

نگاه سرد زندانبان

*

زني را مي شناسم من

که مي ميرد ز يک تحقير

ولي آواز مي خواند

که اين است بازي تقدير

*

زني با فقر مي سازد

زني با اشک مي خوابد

زني با حسرت و حيرت

گناهش را نمي داند

*

زني واريس پايش را

زني درد نهانش را

ز مردم مي کند مخفي

که يک باره نگويندش

چه بد بختي چه بد بختي

*

زني را مي شناسم من

که شعرش بوي غم دارد

ولي مي خندد و گويد

که دنيا پيچ و خم دارد

*

زني را مي شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه مي خواند

اگر چه درد جانکاهي

درون سينه اش دارد

*

زني مي ترسد از رفتن

که او شمعي ست در خانه

اگر بيرون رود از در

چه تاريک است اين خانه

*

زني شرمنده از کودک

کنار سفره ي خالي

که اي طفلم بخواب امشب

بخواب آري

و من تکرار خواهم کرد

سرود لايي لالايي

*

زني را مي شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گريه

که او نازاي پردرد است

*

زني را مي شناسم من

که ناي رفتنش رفته

قدم هايش همه خسته

دلش در زير پاهايش

زند فرياد که بسه

*

زني را مي شناسم من

که با شيطان نفس خود

هزاران بار جنگيده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامي بد کاران

تمسخر وار خنديده

*

زني آواز مي خواند

زني خاموش مي ماند

زني حتي شبانگاهان

ميان کوچه مي ماند

*

زني در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده ديگر

جنيني در شکم دارد

*

زني در بستر مرگ است

زني نزديکي مرگ است

سراغش را که مي گيرد

نمي دانم؟

شبي در بستري کوچک

زني آهسته مي ميرد

*

زني هم انتقامش را

ز مردي هرزه مي گيرد

زني را مي شناسم من

شاعر : فریبا شش بلوکی

از مجموعه شعر شبانه

به‌دست saeidnorouzbeyki فرستاده‌شده در اشعار برچسب‌خورده با

ایل و سکوت

 

عکس

ایل و سکوت

ایل من گرچه گرفتار سکوتی تو هنوز
وارث زاگرس و اسب و بلوطی تو هنوز

ایل من گر چه جوان بودی و پیرت کردند
سهم تو شاه شدن بود و وزیرت کردند

ایل من گر چه غرور تو سیاووشی بود
سالها نام تو در کنج فراموشی بود

ایل من گرچه به یک عربده لالت کردند
و ستم ها به تو و رستم زالت کردند

ایل من گرچه به ترفند فریبت دادند
نام تحقیر به رفتار نجیبت دادند

ایل من گرچه درختان تو را دار زدند
و کلاغان به عقابان تو منقار زدند

ایل من گرچه رهاندند پلنگت را هم
وحشت آلوده گرفتند تفنگت را هم

ایل من گر چه تو را خانه نشین می خواهند
و برای تو شبی بدتر از این می خواهند

ایل من گرچه خزان. ذوق بهارت را خورد
بادآمد همه ی دار و ندارت را برد

ایل من گر چه به طاغوت قیاست کردند
بارها خنده به اندوه لباست کردند

ایل من گرچه لقبهای بزرگت دادند
یوسفت کرده و هر بار به گرگت دادند

ایل من گر چه به تاریخ تو نیرنگ زدند
تیشه بر ریشه ی اندیشه و فرهنگ زدند

ایل من در پی موسایی و آبت برده است
خوانده بر چینه خروسان و تو خوابت برده است

ایل من دشت و گل و زرده و تارازت کو
ترکه ات کو.درکت کو. دهل و سازتکو

گرچه چندیست در این ایل سیاووش مرده است
پشت خاکستر هر طایفه آتش مرده است

ایل من گاله بزن موسم دلتنگی نیست
ذره ایی عاطفه در قلب علا زنگی نیست

ایل من فتنه گران هفت و چهارت کردند
آب در چاله ی این ایل و تبارت کردند

ابتدا در سر ما نور خرد را کشتند
با همین شعبده سردار اسد را کشتند

ایل من جار بزن. شیون و دندال بس است
داغ سهراب برای جگر سال بس است

ایل من حق تو غم خوردن نیست 
پاسخ عشق ستم نیست 

ایل من کوچ کن امشب همه را برگردان
چادر و اسب و تفنگ و رمه را برگردان

زندگی بی حرکت شور ندارد پوچ است
آخرین راه نجات همه ما کوچ است

زندگی بی سرپر و نوزین و شرف بی معنیست
کوچ ما مذهبمان است.علف بی معنی ست

قهوه تلخ قجر ریخته در کاسه ی ما
ایل خانی سرشب منتظر گاله ماست

شعر از کوروش کیانی قلعه سردی

به‌دست saeidnorouzbeyki فرستاده‌شده در اشعار برچسب‌خورده با

شعرهای کارگری

 

 

سایبر هاکا

عکس

شاه توت

تا به حال

افتادن شاه توت را دیده ای؟!

که چگونه سرخی اش را با خاک تقسیم می کند

هیچ چیز مثل افتادن دردآور نیست

من کارگرهای زیادی را دیده ام

از ساختمان که می افتادند

شاه توت می شدند ….

 

می گن کمونیستی!؟

 بدبختی هامو داد می زنم

 می گم انقلاب خیرش به ما نرسیده

 هرجا اتاقی داشته باشم اونجا وطنمه

 می گن کمونیستی!

از حقوق کارگرا و بی شرفی صابکارا می نویسم

 از ایکنه خدا ما رو فراموش کرده

 می گن کمونیستی!

اعتراض می کنم

 ابزار و ماشینا جای مارو گرفتن

 هممون بیکار شدیم

 می گن کمونیستی!

می گم خنده داره

 شلوارم چند شماره بزرگتر شده

 مسئله اینه که ما گرسنه ایم

 می گن کمونیستی!

تو خیابون پلیسا اگه بفهمن کُردم

 به جرم اختشاش در حفظ و امنیت ملی کشور دسگیرم می کنن

 کتکم می زنن

 می گن اعتراف کن کمونیستی!

اعتراف می کنم

 زندگی وبال گردنم شده

 همین زندگی یه بارم راه راستو نشونم نداد

 واسه همین آدم چپی شدم

 قربان!

 

سیاست

 همیشه بزرگترین اتفاق ها

 به سادگی هرچه تمام تر اتفاق می افتد

 پای همه کارگرها را

 به سیاست باز کردنند

 از وقتی که

 جرثقیل ها چوبه دار شدند

 

اثرات گرسنگی از ماری جوانا بدتر است

یک درخت می تواند بستنی باشد باطعم طالبی

ماه یک تخم مرغ آپز

افتاب سیب زمینی پوست کنده

سنگ فرش ها شیرینی،

با طرح های مختلف و خوشمزه

ابرها می توانند یک بشقاب برنج باشند

آدم ها همین طور

تنها به شرطی که کاملا بی پول باشی

و گرسنه در خیابان قدم بزنی!

آرش کمانگير

 

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …
 
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من …
 
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
 
«… گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛
 
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
 
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛
 
گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
 
یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن…
 
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
 
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
 
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
 
جنگل هستی تو، ای انسان!
 
جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش …
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
 
«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
 
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.
 
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.
 
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.
 
ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
 
مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو …
 
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
 
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپی نا مردمان در کار…
 
انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، –
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند…
 
چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.
 
آخرین فرمان، آخرین تحقیر…
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور…
تا کجا؟…تا چند؟…
آه!… کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»
 
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»
 
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.
 
«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، –
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز…
 
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.
 
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
 
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
 
«منم آرش، –
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ –
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
 
مجوییدم نسب، –
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.
 
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
 
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ، –
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ …
 
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
 
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.
 
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مآوایم؛
 
به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.
 
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
 
پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
 
“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.
 
زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
 
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
 
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد.
 
دلم از مرگ بی زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.
 
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.
 
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»
 
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
 
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
 
شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
 
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
 
دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.
 
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»
 
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.
 
“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
 
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
 
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
 
ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
 
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
 
با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»
 
 در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …
 
کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پر سوز …

سیاوش کسرایی

به‌دست saeidnorouzbeyki فرستاده‌شده در اشعار برچسب‌خورده با
در حاشیه

در توصیف دستگاه ملایان و زشتی و پلشتی و انگل بودن آنان چه زیبا شعرای ایران زمین سروده های زیادی
 
سرودند و من در زیر یکی از این اشعار زیبا را آوره ام .
 
شیخی بدی گزیده در حجرهی خزیده         لب دائما گزیده از فقر و ناتوانی
 
تو بودی حصیری نان بخور نمیری               بر اشکم تو سیری می خواند لنترانی
 
مبل تو بود سنگی یا آنکه لوله هنگی          با قوری جفنگی از عهد باستانی
 
یک جامه در برت بود هم بالش سرت بود      هم گاه بسترت بود و آن نیز بود امانی
 
آن حبة سیاهت و آن چرب شب کلاهت         بد یادگار گویا از دوره کیانی
 
در جمله وجودت غیر از شپش نبودت           چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
 
گویند روضه خوانی است راه معیشت تو       به به چه خوب فنی است این فن روضه خوانی؟
 
هر گه کسی بمردی تو فرصتی شمردی        و آن روز سیر خوردی حلوای نوحه خوانی
 
ای شیخ کار آگاه امروز ماشاء الله                کردی اداره چون شاه ترتیب زندگانی
 
این حشمت و حشم را این کسرت درم را       این خانه ارم را والله در جوانی
 
گر خواب دیده بودی یا خود شنیده بودی          بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
 
 
 
                                                                                  تلخیص از اشعار میرزاده عشقی

در توصیف دستگاه ملایان و زشتی و پلشتی

به‌دست saeidnorouzbeyki فرستاده‌شده در اشعار
در حاشیه

بهار آزادی!

شعر از حسن جداری

nowrooz

 

 

 

 

شد خزان،نوبهار آزادی
تيره شد، روزگار آزادی
جگر لاله، خون شد ازسر درد
که بود، داغدار آزادی
بودم از روزهای کودکيم
عاشق بيقرار آزادی
دشمن بی امان استبداد
همدم و يارغار آزادی
از دل و جان،هميشه، درهرحال
طالب و دوستدار آزادی
گفتم، اين سرزمين،شود روزی
سبز و خرم ،د يار آزادی
لشگر دي، کند چو ترک چمن
بشکفد نو بهار آزادی
شاه،کز تخت، سرنگون گردد
سر رسد شام تار آزادی
****
سالها توده ستمديده
بود، در انتظار آزادی
ظلم وبيداد، چون زحد، بگذشت
شد به پا، کارزار آزادی
توده پاکدل،زجا برخاست
با سرود و شعار آزادی
غافل از اينکه، شيخ کج بنياد
گردد آخر ،سوار آزادی
خشک گردد زجور و کينه شيخ
سر بسر، کشت زار آزادی
روزهائی که خلق زحمتکش
بود، سرگرم کار آزادی
توده ها، بيدريغ ،ميکردند
جان خود را، نثار آزادی
ناگهان در ميانه، ظاهر شد
دشمن نابکار آزادی
مظهرجور و کينه وتزوير
ديو عمامه دار آزادی
شد برنده ،به حيله و تزوير
ارتجاع، در قمار آزادی
جلوه ای کرد و روي،پنهان کرد
لعبت گلعذارآزادی
شيخ ،در رهبريّ جنبش خلق
بود، خود، انتحار آزادی
قتل و کشتار و بدترين سرکوب
بود،افسوس، بار آزادی
آه، کاين ديو سيرتان،کردند
يکسره،تار ومار آزادی
خون ناحق، زبس، خمينی ريخت
شد وطن، لاله زار آزادی
وين جنايات و اين پليديها
موجب اضطرار آزادی
معنی اينهمه ستم، بر زن
چيست جز، سنگسار آزادي؟
****
ای که در اين زمانه خونريز
مانده ای در کنار آزادی
ای که هستي، دراين ديار، هنوز
همدم و غمگسار آزادی
ای که چون من،هميشه خواهی بود
عاشق دلفکار آزادی
اين، يقين دان که باز، خواهی ديد
رونق کار وبار آزادی
خلق دربند و توده محروم
هست، همواره، يار آزادی
ارتجاع پليد، خواهد بود
آخر کار، خوار آزادی
بر ستمکار،چيره خواهد شد
قدرت و اقتدار آزادی
کاخ بيداد شيخ،خواهد سوخت
در ميان شرار آزادی
بار ديگر،شکوفه خواهد داد
سبز گون،شاخسار آزادی
شادمانه،ترانه خواهد خواند
برسر گل ،هزار آزادی
خلق پيروز، بوسه خواهد زد
با شعف، بر عذار آزادی
باز،بر کام توده، خواهد بود
باده خوشگوار آزادی
وان هزاران،عزيز اعدامی
مايه اعتبار آزادی

1 فروردین 1392

 
eshtrak | 24 مارس 2013 در 12:26 ق.ظ. | برچسب‌ها: شعر٬بهار آزادی | دسته‌ها: اشتراک – eshtrak | نشانی وب:http://wp.me/pLhLt-5qU

 

دیدگاه    دیدن همهٔ دیدگاه‌ها

 

بهار آزادی

به‌دست saeidnorouzbeyki فرستاده‌شده در اشعار